صفحه 67 |
عباس، اشك از چشمان عمّه ام چون سيل جارى گشت ... عمّه ام امّ كلثوم رو به مردان و زنان دور و برش كرد و گفت:
ـ اى مردم كوفه!
واى بر شما، تا قيامت حسرت بر شما، چرا حسين را تنها و غريب گذاشته او را كشتيد؟ دارايى او را حلال شمرده و تاراج كرديد و زنان و خانواده اش را اسير نموديد؟ چرا او را اين قدر آزار و شكنجه داديد؟
مرگ و هلاكت بر شما اى امت حيله گر. مى دانيد طناب چه بلايى برگردن شما آويخته شد؟ مى دانيد بار سنگين چه گناهى را بر دوش مى كشيد؟ مى دانيد خون چه كسانى را بر زمين ريختيد؟
بهترين مردمان بعد از پيامبر را كشتيد، رحمت ديگر نگاهى به خانه تاريك دل شما نمى اندازد ... برادر عزيز و پاره جان مرا كشتيد. به انتظار آتشى كه شعله هاى آن بر وجود شما زبانه مى كشد باشيد كه جزاى شماست. خون كسانى را بر زمين ريختيد كه خدا و پيامبر و قرآن حرمت آن را به شما گفته بودند، پس بگذرايد به شما وعده جايگاه پر از آتش را بدهم كه در آن هميشه مى مانيد. من اين خواهر عزا ديده و مصيبت زده، تنها و غريب بر برادرم، اين بهترين مرد بعد از رسول خدا، خواهم گريست و اشك همچون دو چشمه از چشمانم جارى مى شود، چشمه اى كه هرگز خشك نخواهد شد ... .
مردم كه براى شنيدن حرف هاى عمّه ام كمى ساكت شده بودند باز
صفحه 68 |
شروع به گريه و ناله كردند، زنان در گوشه و كنار، بالاى پشت بام ها خاك بر سر مى ريختند، دست بر سر و صورت مى زدند. مردان روى خاك نشسته گريه مى كردند و دست بر پيشانى مى زدند. بعضى ها را مى ديدم دست بر صورت زده ريش خود را مى كندند از ترس اين كه به زودى ريشه كن خواهند شد.
كسى نبود كه ساكت باشد، همه گريه مى كردند، انگار بر همه مردم شهر مصيبتى بزرگ وارد شده بود، سربازان عبيدالله هم گريه مى كردند و از طرفى خود را در خطر مى ديدند كه نكند مردم بر آنها بشورند و آنها را از بين ببرند; لذا مرتب به ما مى گفتند كه حركت كنيد. مردم را به كنار مى زدند تا شترها را حركت دهند كه هرچه زودتر به كاخ عبيدالله برسيم. مردم بر سر و صورت مى زدند و گريه مى كردند. سر و صداى عجيبى بلند شده بود.
برادرم على را ديدم كه غل و زنجير سخت آزارش مى داد و درد و بيمارى سايه رنج و محنت بر چهره اش انداخته بود. رو به مردم كرد و با علامت دست نشان داد كه ساكت باشند. همه ساكت شدند و ديگر كسى حرفى نمى زد، صدايى به گوش نمى رسيد جز هق هق مردان و مويه فرو خورده زنان. همه مشتاق بودند تا ببينند على چه مى خواهد بگويد. برادرم شروع به صحبت كرد:
ـ سپاس و ستايش مى كنم خدا را و در سختى و راحتى او را ثنا مى گويم، درود بر پيامبر خدا و بر خاندان پاكش باد.
صفحه 69 |
اى مردم!
هركس مرا مى شناسد كه هيچ، اما كسانى كه مرا نمى شناسند من خودم را به آنها معرفى خواهم كرد; من على پسر حسين بن على بن ابى طالب هستم،
من فرزند كسى هستم كه حرمت او شكسته شد، هرچه داشت ربوده شد و اموالش به دست تاراج سپرده شد و خانواده اش دل به اسارت سپردند.
من فرزند آن تشنه لبى هستم كه كنار فرات بى گناه و معصوم به شهادت رسيد و با سختى اندك اندك جان داد و همين براى بزرگوارى او كافى است.
اى مردم! شما را به خدا قسم مى دهم، مگر شما نبوديد كه براى پدرم نامه نوشته و با خدعه و نيرنگ به او وعده بيعت و يارى داديد، اما وقتى به سوى شما آمد، شمشير جنگ به رويش كشيديد.
مرگ بر شما با اين بدكارى، نفرين بر شما با اين اعمالى كه براى خود از پيش فرستاديد. با چه چشمى مى خواهيد به صورت پيامبر نگاه كنيد؟ با چه رويى مقابل او مى ايستيد وقتى به شما مى فرمايد فرزندانم را كشتيد و آنها را هتك حرمت كرديد، شما از امّت من نيستيد؟
خستگى و بيمارى در چهره على نمايان بود، صداى گريه مردم بلند شد و فضا را پر كرد. مردم با حسرت و اندوه به هم نگاه كرده و مى گفتند: ريشه كن شديد و خبر نداريد به چه هلاكتى دچار شديد. اما گريه و
صفحه 70 |
حسرت آنها چه سودى براى ما داشت، چه فايده اى به حال تو داشت. آن روز كه در كربلا با شمشيرهاى كشيده و تيرهاى در كمان تو را دوره كرده بودند، بايد كمى فكر مى كردند. برادرم استوار و مقاوم انگار كه خار هيچ سختيى به پايش نخليده باشد ادامه داد:
خدا رحمت كند كسى را كه نصيحت مرا به گوش جان بشنود و وصيت مرا در ساحت خداوند و رسول و اهل بيت او عمل كند.
مردم كه انگار در پى بازيافتن آبروى رفته خود بودند از هر طرف رو به على گفتند:
ـ اى پسر رسول خدا!
ما همه سراپا گوشيم، با تمام وجود خواستت را به جا آورده، سفارشت را عمل مى كنيم. حرمت و حريم تو را پاس داشته و ديگر به تو پشت نخواهيم كرد. هر امرى دارى بفرما تا ببينى چگونه اطاعت مى كنيم.
خداوند تو را رحمت كند، ما با هر كه به جنگ تو شمشير از غلاف درآورد مى جنگيم و با هر كسى كه دست ارادت و دوستى برايت به سينه بگذارد دوست هستيم. ما حق تو را از يزيد ملعون مى گيريم، باور كن از هر كسى كه گرد ستم بر چهره ات نشانده و در واقع به ما ظلم كرده، بيزار و متنفّريم. باور كردنى نبود، يعنى اين مردم راست مى گويند؟ اگر راست مى گويند چرا تو را يارى نكردند؟ اگر به اين حرف ايمان داشتند سر تو الآن با چشمانى خمار و گيسوانى ريخته برشانه نسيم، بالاى نى نبود.
صفحه 71 |
برادرم بايد به آنها جواب مى داد. بايد به آنها مى گفت كه شما مردم مكّار و بىوفا ديگر چه نقشه اى در سر داريد، شما مردم ... . على لب به سخن گشود تا به پيشنهاد آنها پاسخ دهد:
ـ هرگز، هرگز. اى مردم فريبكار نيرنگ باز، دوباره چه نقشه اى در سر مى پرورانيد؟ باز مى خواهيد به هواهاى نفسانى پليد خود برسيد؟ هرگز به آنها نمى رسيد. مى خواهيد همان طورى كه پدرانم را فريب داديد مرا نيز در چاه مكر و نيرنگ خود بيندازيد؟ هرگز، قسم به خداى شتران راهوارى كه آرام در مسير حج گام مى نهند به آرزوى خود نمى رسيد. ديروز پدرم و خانواده اش را كشتيد، هنوز اين داغ در دلم تازه است. هنوز از داغ هجرت رسول خدا و فراق پدرم و فرزندانش تمام وجودم آتشين است. هنوز بغض و اندوه دورى آنها برگلويم چنگ مى اندازد و غم و غصّه وجودم را پركرده است. دلم از دست شما دردمند است و قلبم شكسته.
من تنها از شما مى خواهم كه نه دست ارادت به سوى ما دراز كرده و نه چشم عنايت به زر و زور دشمنان ما بدوزيد. ما به همين راضى هستيم، آن چنان نباشيد كه يك روز وعده هزار بيعت يارى داده و روز ديگر خنجر خيانت شما پشت ما را نشانه رود.
مردم كه فكر مى كردند برادرم فريب حرف هاى آنها را خواهد خورد و پيشنهاد آنها را مى پذيرد از شنيدن حرف هايش سخت در فكر فرو رفته، شرمسار و خجل به هم مى نگريستند. گريه و ناله آنها كم شد. سربازان عبيدالله زمان را براى خارج كردن ما از بين جمعيت مناسب ديده، شتران
صفحه 72 |
را حركت دادند. حلقه جمعيت مردم همچون دانه هاى تسبيحى كه ريسمانش گسسته باشد از هم جدا شده هر كدام به سويى مى رفتند. همان مردمى كه چند لحظه پيش گريه كرده بر سر و صورت مى زدند و از برادرم مى خواستند جلودار آن ها در مقابل يزيد باشد، همان ها كه چند لحظه پيش قول دوستى و بيعت مى دادند حالا چون دانه هاى ريگ بيابان كه با وزش تند بادى به هوا برخاسته باشد هر كدام در كوچه اى و بعد در خانه اى مى خزيدند.
پدر جان!
حالا مى فهمم وقتى از مدينه مى خواستيم خارج شويم براى چه ابن عباس آمد و مانع تو شد و گفت هركجا مى روى به كوفه مرو، مردم كوفه و بىوفايى و عهد شكنى آنها را من خوب مى شناسم. مرگ بر شما اى مردم فريبكار و نيرنگ باز.
پدر جان!
كجايى؟ تو كه از كنارم دور مى شوى من هم نمى توانم حرف بزنم، تنها زمانى كه كنارم هستى احساس مى كنم كسى هست تا با او از دردهايم بگويم، همان دردهايى كه لحظه به لحظه اش را او مشاهده كرد. ديگر پشت سر، سياهى ديوار و درخت هاى كوفه هم پيدا نيست; گرچه رو سياهى مردم آن براى هميشه زمان در پيش چشم من است.
نمى دانم ما را به كجا مى برند، يكى مى گفت عبيدالله براى يزيد نامه
صفحه 73 |
نوشته و كلّ قضاياى كربلا و كوفه را مو به مو برايش بيان كرده و يزيد در جوابش از او خواسته سرها را باكاروان اسيران راهى شام كند.
كوفه گذشت با تمام رنج هايش،لحظاتى كه سختى و غربت بر چهره همه ما سايه غم انداخته بود، لحظاتى كه هرگز فراموش نخواهم كرد.
پدر جان!
تو آن لحظه رويت به سوى ما نبود تا ببينى كه ما را چگونه وارد كردند. زمانى كه در كاخ عبيدالله سرت در طشتى رو به روى او گذاشته شده بود و عبيدالله به همه مردم اجازه داده بود كه وارد قصرش بشوند. آن بالا در طرف راست و چپِ عبيدالله، بزرگان كوفه با لباس هاى فاخر و گران قيمت كنار هم ايستاده بودند. وقتى كه وارد شديم من پشت سر عمّه ام زينب بودم. او با آرامى بى توجه به آنها بدون اين كه نظر كسى به سويش جلب شود به كنارى رفت و زنان ديگر عمّه ام را چون نگين در ميان خود جاى داده و حصارى از عفاف بر حلقه نورانى حضورش زدند.
يكى از نگهبانان خانه اى كه ما را بعد از مجلس عبيدالله در آن ساكن كردند ـ همان خانه اى كه در نزديكى مسجد بزرگ كوفه بود ـ مى گفت: قبل از اين كه شما را وارد قصر كنند، عبيدالله با چوبى كه به دست داشت بر لب حسين مى زد و با خوشحالى مى گفت:
ـ حسين چه لب و دندان زيبايى داشت.
صفحه 74 |
يا ابا عبدالله!
خيلى زود پير شدى، عاشورا ما تو و خاندانت را كشتيم همان طورى كه پدرت خاندان ما را روز بدر هلاك كرد.
در اين هنگام، زيد بن ارقم كه از اصحاب پيامبر بود و حال پيرمردى از كار افتاده شده بود از جا برخاست در حالى كه مى گريست، فرياد خشم آلودش بر سر عبيدالله سايه نفرت انداخت:
ـ دست نگه دار، به خدايى كه جز او پروردگارى نيست بارها ديدم كه پيامبر اين لب ها را مى بوسيد. عبيدالله از خشم صورتش سرخ شد، رو به زيد كرد و نعره زد:
ـ واى بر تو، هميشه گريه كنى اى مرد، براى چه مى گريى؟ به خاطر پيروزيى كه خداوند به ما عنايت كرد. به خدا قسم كه اگر تو پيرمرد فرتوت و از كار افتاده اى نبودى و عقل از سرت نپريده بود دستور مى دادم گردنت را بزنند.
زيد برخاست و در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود از قصر خارج شد و مى گفت:
ـ مردم! از امروز شما بندگان شيطانيد، پسر فاطمه را كشتيد و حكومت را به دستان پليد فرزند مرجانه سپرديد; به خدا قسم، خون خوبان شما به خاك هلاكت مى ريزد و غل بردگى برگردنِ بدان شما مى آويزد. از رحمت دور باد كسانى كه مثل شما به ذلّت و خوارى راضى شدند.
صفحه 75 |
وقتى كه ما وارد قصر شديم هنوز آثار آن خشم در صورت عبيدالله پيدا بود، در پى بهانه اى بود تا با آتش خشم خود هستى ما را بسوزاند. در سوز و گداز بود امّا به روى خود نمى آورد و بى اعتنايى عمّه ام به حضور پركبكبه و از خود راضى او هنگام ورود، خشمش را دو چندان كرد. رو به عمّه ام زينب كرد و گفت:
ـ اين زن كه بود؟
يكى از زنان پاسخ داد:
ـ زينب دختر على.
انگار كه دنيايى را به عبيدالله بخشيده باشند، دستى به ريش هاى نامرتّب و در هم خود كشيد و با خنده هاى معنا دار گفت:
ـ شكر خدا را كه شما را رسوا كرد، خاندان شما را كشت و دروغتان را ثابت كرد.
زينب با شرم و عفاف خود و با متانت جواب داد:
ـ شكر خدا را كه با وجود مبارك محمّد به ما بزرگى بخشيد و ما را از گناه و لغزش پاك و طاهر ساخت. به درستى كه فاسق رسوا مى شود و انسان فاجر دروغ مى گويد و ما هيچ كدام از اين دو نيستيم.
ـ ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟
با شنيدن اين جمله عمّه ام كمى متأثّر شد، امّا وقار او چون خورشيدى چشم ديگران را از ديدن غم او كور كرده بود;
نظرات شما عزیزان: